روایت کننده: ثریا امیری خبرنگار افغان
مهاجرت و بیوطنی دردهای سخت و بیشماری نصیب آدم میکند، خود مسافری و دوری از وطن همیشه برایم همه سخت است. ولی سختتر از آن این است، که هیچ تکیهگاه و امید نداشته باشی و هیچ گاهی دیگر با افتخار از وطنات نام برده نتوانی.
امشب جای که حالا من زندگی میکنم، ساعت یک ونیم شب است. هر قدر به فردا نزدیکتر میشوم، و زمان میگذرد، دلم بیشتر از بیش شور میزند؛ تپیش نفسها و دلخوریهایم ناخودآگاه بیشتر میشود. و فکر میکنم فردا یک روز معمولی مانند هر روز برایم نیست بلکه یک تاریخ سیاه و یک روز بدشگون برای یک ملت است.
بله فردا تاریخ پانزدهم اگست سال ۲۰۲۲ خواهد بود؛ دقیقا یک سال قبل در همین تاریخ همه چی برهم ریخت و آنچه بود و نبود یک ملت نابود شد.
حالا برای ما ۱۵ یک عدد زیبا به نظر نمیرسد و نه اگست یک ما دلخوش کننده خواهد بود.
گذر زمان را نمیتوان متوقف کرد، هر ثانیه میگذرد ولی این روز تاریخی برای همه مان و ناخواسته به یاد ماندنی شد. ولی با نام بد و شرمساری!
برای خیلی ها امروز سقوط و زوال همه ارمانهای ذهنی و برنامههای سنجیده شده شان شد. و خیلیها را از دامن وطن و دیدار وطندار دور ساخت آنچه را که فکر میکردیم و دوستش داشتیم سالهای نفسگیر را برایش مبارزه کردیم؛ از ما به همین آسانی گرفت. همین روز و در همین تاریخ طالبان حضور شان را علنی و پیروزی شان را همگانی کرد. طالبان آمد و سرنوشت یک ملت را به بازی گرفت؛ شروع بازی جدید، زندگی را برای همه ما متحول ساخت.
سال ۲۰۲۱ یک سال سیاه و بدشگون برای مردم افغانستان است؛ سالی که نسل آزاده و برابری را فراری کرد؛ و سالی که عقبگردش دیگر جبران ناپذیر است.
این سال را میتوان به جرات سال تفنگ نامید و آنچه که وحشیانه از مردم دزدیده شد؛ قلم و نان بود.
ترس، وحشت و ناامیدی هر روز بیشتر و فراگیر تر شده بود. و آغاز این روز بیشتر به یک شام غم انگیز میماند که هر چی به غروب شامگاه نزدیکتر میشیدیم بیشتر از همیشه از طلوع آفتاب و تابندهگی خورشید نا امید میشدیم!
کوچه و پس کوچه های کابل دیگر برای مان بوی آشنا نداشت. و خود مان را در بین آدمهای که نه از لحاظ فکری و نه از لحاظ پوشش ظاهری با آنها آشنا نبودیم؛ می دیدیم. و واقعا حضور آنان و پارچههای ضخیم که روی شانه های شان بود؛ امید طلوع بهتر و روشنتر را از همه ما ها گرفته بود؛ احساس بیگانهگی عجیب نسبت به آنان داشتیم.
آنها در زندگی ما چیزهای زیادی را عادی کرده بود، مثلا اعداد و آمار که هر روز از قتل و کشتار مردم بیگناه میشنویم؛ آخر کشتن یک انسان، دفن کردن یک انسان با تمام اهداف و آرمان هایش چی قدر آسان و بی ارزش شده بود.
دروازه های علم و دانش را بستن، چون برای شان مکتب و دانشگاه رفتن زنان دیگر شرم و بدنامی بود.
حضور زنان در تمام ادارات دیگر مایع شرم ساری بود. دیگر هیچ زنی به راحتی گفتن حق، برابری و دفاع از حقوقاش را در حضور آنان نداشت. از همین روز هیچ زنی دیگر طعم آزادی و برابری و استقلال اقتصادی را در سرزمین اش نچشید شور و شوق کوچه های پرشور کابل، رستورانت های زیبا و کافی شاپ های پر زرق و برق را از ما گرفتن. آخر این بدبختها نمیدانند که مردم برای بدست آوردن همین قدر دلخوشی های کوچک؛ چی جان کندن های را که نکشیدهاند! اما همه چیز بیفایده و نابود شد. ولی تجاوز ، قتلها و تمام اقدامات بدجنسانه برای شان افتخار پنداشته میشد.
بله امروز پس از یک سال بدبختی باز هم زندگی جریان دارد. گذر زمان بی توقف ادامه دارد، ولی افسوس دیگر نه کسانیکه دور استند وطن دارند؛ و نه وطنداران ما که شب و روز شان در افغانستان با هزاران بدبختی و بیچارهگی میگذرد؛ احساس راحتی و آسودگی میکنند.
همه چیز و یکبارهگی به باد فنا رفت و این از دست دادنها و بی وقفه ادامه دارد.